Lilypie - Personal pictureLilypie Kids Birthday tickers Lilypie - Personal pictureLilypie First Birthday tickers
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ستاره های طلائی
نویسنده :  سمیه

آخیش ... چه حس خوبیه وقتی آدم اینهمه دوست خوب داشته باشه ... دوستایی که منتظر نمی مونند تا سراغشون بری و خودشون زودتر سراغت رو می گیرند ... مرسی دوستای مهربونم ... مرسی که بی معرفتی منو می بینید و چیزی نمی گید ... من اما گناه دارم ... بی تقصیرم ... اینترنت اداره به شدت محدود شده و من اگه هم برسم که بیام و به خونه های قشنگتون سر بزنم فرصتی برای کامنت گذاشتن پیدا نمی کنم ... با اینحال ایندفعه همه سعیم رو می کنم تا به همتون سر بزنم مخصوصا شما مهربونهایی که توی چند پست اخیر با محبتتون شرمندم کردین ...

اما ایلیای کوچولوی من ...

این روزها که دخترعمه ناز ایلیا 5 ماهه شده دیگه ایلیای 3 سال و 8 ماهه من به نظر همه بزرگ میاد ... به نظر خودم اما نه ... هنوز حس می کنم پسرم خیلی کوچولو... همیشه ... از همون اولا که عاشق بچه ها بودم بچه های 3 ساله رو یه جور دیگه دوست داشتم ... یه جور خاصیند سه ساله ها ... شیرین ... لجباز ... کوچولو ... بزرگ ... پرمدعا ... مهربون ... معتمد به نفس ... چسبنده عین کوالا ... پرحرارت و آتشین ... متفکر ... عجول ... خستگی ناپذیر ... و باز شیرین عین عسل عین شکر ... عین ماه و ستاره های آسمونی ...

ایلیای خوشگل من به شدت به موسیقی علاقمنده ... شعرهای تیترازهای تلویزیونی رو به راحتی با آهنگهاشون حفظ میکنه ... همینطور در مورد زبان انگلیسی که خدا رو شکر خیلی استعداد و علاقه داره ... منتها بدیش اینه که ایلیا نمی دونم از کمروییشه یا از غرورش که چیزهایی که بلده رو خیلی کم بروز میده برای همین یه وقتهایی که مثلا ناخودآگاه چیزهایی رو که بلده زمزمه می کنه ما رو تعجب زده می کنه ...

 همچنان از علاقه اش به حیوانات کاسته نشده ... برای همین بردیمش سیرک ایران و ایتالیا که کلی خوشش اومد خصوصا که آقا شیره همسن خود ایلیا بود 3 سالش بود!!!

 آبان ماه ایلیا دوباره داره به جای مهدکودک میره خونه مامانجون مهربونش ... هم به خاطر آنفلوآنزای نوع A   و هم به خاطر اینکه چندین بار پشت سر هم مریض شد برای اینکه حالش بهتر بشه و بعد دوباره بره مهد ...

امروزم شنیدم که خونه مامانجونش بی مقدمه گفته که: مامانجون اگه خونتون آتیش گرفت زنگ بزن 125!!!!!!!!

گفتم آنفلوانزا یادم اومد یه روز ایلیا داشت خونه مامانیش بازی می کرد با حیووناش دیدم داره واسه خودش میگه آنفلوآنزای نوع ای .. خیلی تعجب کردم خصوصا که ما تو خونه اگه حرفش رو هم زده باشیم گفتیم آنفلوانزای خوکی!! خلاصه که وروجکی شده واسه خودش ... تموم حرفهامون رو ضبط می کنه ... از همه بدتر گیرنده و فرستنده های قوییه که در مورد حرف بد داره!!! از ما نه ها البته!!! از سی دی ها و برنامه های تلویزیونی!!!

اینا یه طرف سوالهای عجیب و غریب گل پسرم یه طرف ... مثلا فکر کن چندین ماه پیش ازم پرسید: مامان ما اگه منفجر بشیم تومون چیه؟؟؟؟؟؟ یا دائم در مورد نی نی های توی دل سوال میکنه ... مثلا براش سوال پیش اومده بود که خون توی تن خاله اش با خون نی نی توی دلش قاطی نمیشه؟؟!!! 

ایلیا خیلی به روابط من و بابا مهدی حساسه ... جدای از حسادتش که خودش رو مالک هردومون می دونه ... کافیه احساس کنه موقع حرف زدن به هم لبخند نمی زنیم یا ناراحتیم ... تندی دستور صادر میکنه که مامان به بابا بخند(یا برعکس)!!! ما هم دیگه هر طور شده می خندیم ...

ایلیای من خیلی زود به حرف اومد و خیلی کم کلمات رو اشتباه می گفت و میگه ... برای همین واسه بعضی کلماتش که اشتباهی تلفظ میکنه کلی دلم غش میره

مثلا :

نکی                         یکی

پختاپوس                  اختاپوس

مسگاک                   مسواک

صاقون بلند               صابون(مایع دستشویی)زیاد

آغاز                         آواز

قوبابه                       قورباغه

گورین                     گرین(سبز)

پولو                          بلو(آبی)

....

بعضی شعرها رو هم خیلی بامزه می خونه مثلا:

ای ایران ای مغز پز گهز        ای خاکت سرچشمه ی بدان!!!!!!!

ایلیا تو این مدت دو بار دیگه هم به شمال رفته ... یه بار با خانواده بابا مهدی و یه بار هم با خانواده مامان سمی .. کلا خیلی دوست داره شمال رو ... ولی بار آخر که رفتیم خیلی ترسو شده بود و کلی جیغ و داد راه می انداخت وقتی باباش می رفت تو آب ...

خب ... این مختصر رو داشته باشین از ایلیای من ......

 

خوشگل و نازنین مامان ...دستای خوشگلت رو که شبا به دستام پناه میارند و لبای خوشگلت رو که پوست دست و صورتم رو ناز می کنه و دهن خوشبوت که به شب بخیر و دوستت دارم شکفته میشه چقدر دوست داشته باشم خوبه؟؟؟

چه زود داری بزرگ میشی عروسکم ... پسرکم ... چه زود عقربه های ساعت و ماه و خورشید کمر بستند به بزرگ شدنامون ... به دور شدنامون ... یعنی 20 سال دیگه هم روم میشه اینجوری به آغوش بکشمت و شامه ام رو از عطر تنت پر کنم و با همه قلبم بگم دوستت دارم عاشقتم ... اونموقع تو هم به همین سرعت الان بهم میگی منم دوستت دارم مامان؟؟

 

آخ که چقدر دلم تنگ میشه واسه شیرین زبونیهات واسه چشماتو قربون بشم گفتنهات ... واسه جیگرتو برم من گفتنهات ... واسه غش غش خنده های ساده و بی آلایشت ... واسه دستهای مهربونت که وقتی دعوات می کنیم بلند میشه و التماس درآغوش کشیده شدن داره ...

دلم از الان تنگ همه روزهای قشنگ امروزته که همینطوری داره تو روزمرگیهامون گم میشه ... دلم میخواد همیشه سالم و سعادتمند باشی مامانی ... چه من باشم چه نباشم ... دلم می خواد خدای مهربون همیشه سایه ی پر از مهر و عطوفتش رو به سر مهربونت پهن کنه و تو تا همیشه شاکر الطاف بی منتهاش باشی .....

دوستت دارم ... عاشقتم ... قدر همه دنیا ... نه نه از همه ی دنیا بیشتر ...


دوشنبه 88/8/11 ساعت 2:33 عصر
نویسنده :  سمیه

خب خدا رو صد هزار مرتبه شکر که سالی یه بار یه بهونه پیدا می کنم که بلاخره بیام و واسه گل پسرم بنویسم ... بهونه ی ایندفعه ام هم جمعه است که ایلیای قشنگم دقیقا سه سال و نیمه میشه ... این پست چندتا عکس می خوام بزارم ... صحبتها واسه پست بعدی ...

 

اینجا هتل نارنجستانه ... اسفند سال گذشته

 بالای نمک آبرود ... اردیبهشت 88

 اینجا هم یادم نمیاد ... یه پارکه دیگه
 باغ وحش ... بهار 88
 خونه خاله سمانه ... تولد خاله جون ... اردیبهشت 88
 خونه مامانی و آب بازی و حمام کردن حیوانات بیچاره با حداقل امکانات
شمال_ رویان ... اردیبهشت 88 
 ین عکس دختر عمه نگار ایلیاست ... فاطمه جون که خرداد ماه دنیا اومد و اینجا یک هفته اش بود:
 ایلیای عشق بلال ... بهار 88
 شمال ... ساحل دریا ... تیر 88
 
 عکسهای تابستونی ... پست بعدی ...برمیگردم ... حتما
پانوشت_ خودم از همه غصه دارترم وقتی این صفحه رو باز میکنم و عکس کوچولوهای خوشگلتون رو نمی بینم ... تک تکشون رو دوست دارم و به صورت ماه و معصومشون وابسته شدم ... اما از طرفی مجبور شدم دلم رو بزنم به دریا و به خاطر راحتی دوستان که وبلاگ ایلیا براشون سخت بالا میاد عکسها رو حذف کنم ... دلداریم بدین لطفا

چهارشنبه 88/6/11 ساعت 12:35 عصر
نویسنده :  سمیه

سلام ...

نگید که خودم می دونم خیلی دختر بدی هستم ..... نه پست جدید میذارم و نه به دوستان سر می زنم .....تنبلم دیگه .... امیدوارم این خودزنی رو از من بپذیرید و منو ببخشید....

راستش همچنان حس و حال پست گذاشتن نداشتم .... اما روزشمار بالای صفحه ی پسرکم وادارم کرد تا چند جمله ای ازش بنویسم ... 3 سال و 3 ماه و 3 هفته و 3 روزگی پسرکم که هرگز تکرار نخواهد شد...

ایلیای من واقعا بزرگ شده ... هنوز به درستی عادت نکردیم که دیگه نمیشه هر حرفی رو جلوش زد چون کاملا به حرفهامون گوش میده .... دیگه توی همه ی صحبتهامون مشارکت و حتی اظهار نظر می کنه...

ایلیای من از 8 خردادماهه که از تک نوه بودن دراومده و صاحب یه دخترعمه بانمک و خواستنی شده ... فاطمه جون ... برخوردش از اونی که فکر می کردیم بهتر بود البته خدایی همه رعایتش رو می کنند و وقتی هردو حضور دارند توجهشون معطوف پسرک شیرین زبون منه ... ایلیا هم دائم دوست داره فاطمه رو بغل کنه و بوسش کنه ...

 

برای روز مادر برام از مهدکودک یه کارت آورد و یه شعر خیلی قشنگ هم می خوند:

مامان جونم مامان زیبا

دوستت دارم قد ن دنیا (ایلیا همچنان ی اول جملات رو ن می گه)

......

و باقیش که الان یادم رفته

بعد که بابا مهدی حرف روز پدر رو میزد پسرم فکورانه نگاهی کرد و گفت اول روز مادر بود بعد روز پدر بعدش هم نوبت روز پسره!!!!

پسرم همچنان مهربان و احساساتیه ... اما به شدت بی سیاست ... یعنی اصلا زبون ریختن بلد نیست ... وقتی کسی رو بیشتر دوست داره به جای محبت بیشتر دائم به سر و کولش می پره و خودش رو بهش می چسبونه ... یا مثلا اگر من رو به شوخی یا جدی بزنه برای دلجویی میاد هی خودش رو می چسبونه و به جای بوس کردن لبش رو به آدم محکم فشار میده ... و گاهی البته مهربونتر ... مثلا دیروز ماشینش رو پرت کرد که خورد به دستم و من ادا درآوردم که خیلی دستم درد گرفته ... اول بی تفاوت رفت اما بعد دوباره برگشت و گفت مامان می خوای دستت رو واست بخارم؟؟

این بخارم هم خودش داستانی داره ... بابا مهدی از اول که ایلیا کوچکتر بود و خیلی بدخواب براش کمرش رو نوازش می کرد تا بخوابه که ایلیا به این کار عادت کرده و وقتی می خواد بخوابه میگه مامان (یا بابا) پشتم رو بخار(بخارون!)

 

 خدا رو شکر که ایلیا دیگه کاملا به مهد رفتن عادت کرده ... خصوصا به دوستانش خیلی علاقمنده ... پارسا بردیا راستین زهرا آرتمیس هانیه و ... من خودم از مهدش ناراضی نیستم اما ترجیح میدادم یه مهد بهتر ببرم اما جرات نمی کنم می ترسم دوباره اون روزای اول تکرار بشه ... گرچه حالا دیگه ایلیا خیلی زیاد اجتماعی شده و مثل گذشته ها نیست...

 

توی مهد میگن که ایلیا خیلی عالی غذا می خوره اما تو خونه خیلی اینطور نیست ... فقط تا دلتون بخواد دوست داره نون و پنیر و یا پلوی خالی بخوره!!!! گوشت هم دوست داره ها اما اون جدا پلو جدا!!! تو میوه ها هم علاوه برخیار و سیب که همیشه دوست داشت عاشق هلو و شلیله ...

 

گاهی دلم براش میسوزه ... ایلیا خیلی تنهاست ... مثلا دوتا صندلی کوچیک گذاشته بود و خودش با خودش صندلی بازی می کرد!!!!!! بعد که یکذره بازی کرد اومد گفت: مامان چرا هیچ بچه ای اینجا نیست با من بازی کنه!

قدیما بچه ها چه حالی می کردند تو خونه های حیاط دار و یعالمه بچه با هم... البته گاهی که حرف یه بچه دیگه میشه چندان رغبتی نشون نمیده. مثلا یه بار که ایلیا با من بداخلاق شده بود مامان جونش بهش گفت اصلا مامان سمیه میره یه پسر دیگه پیدا می کنه ..... ایلیا جواب داد که اونوقت منم میرم گازش میگیرم چنگش میزنم خودم میشم پسر مامان سمی!!!!!!!

ایلیا شنبه هفته گذشته برای بار سوم رفت سلمونی ... خدا رو شکر بهتر شده بوده و کمتر گریه کرده .... بانمک شده ...

یه اخلاق لجبازی خاصی داره ایلیا که دوست دارم اگه از دوستام کسی تو این زمینه تجربه داره کمکم کنه .... مثلا داره زار زار گریه می کنه اونوقت میگه الا و بلا باید مامان سمیه برام دستمال بیاره ... خودش که حاضر نمیشه بره و اگه باباش هم بیاره قشقرق به پا میکنه . یا مثلا میگه الا و بلا باید با بابا برم دستشویی ..... یا یه سری کارها رو هم که حتما خودش فقط باید انجام بده ... در مجموع لجبازه ... برای عادت نکردنش گاهی به حرفش راه میایم و گاهی نه ..... دوست ندارم اخلاق لجبازی بهش بمونه ...

 

 ایلیا توی بهمن ماه به امید خدا ... صاحب یک دختر یا پسرخاله هم میشه .... سمانه عزیزم داره منو خاله می کنه و من هنوز نیومده عاشقشم ... می دونم که اگه تو دنیا بچه دیگه ای رو فقط یخورده کمتر از ایلیا دوست داشته باشم حتما همین موجودیه که داره تو وجود خواهرم پرورش پیدا می کنه .... برای خواهر عزیزم آرزوی فرزندی سالم و زیبا می کنم ....

 

ایلیا از اینطرف هم از تک بودن درمیاد و مطمئنم که وجود دختر عمه و فرزند خاله توی شرایط روحیش بی تاثیر نیست ... ایلیا خیلی زیاد خاله سمانه رو دوست داره ... روزی که خاله خبر بارداریش رو داد حواسمون به ایلیا نبود اما دقایقی بعد دیدیم که دیگه اصلا سراغ خالش نرفت و دائم به من می چسبید ... منم تا تونستم بهش محبت کردم ... طفلی پسرم امیدوارم زودی به شرایط عادت کنه...

 

 ایلیا همه ی قلب منه ... عاشق بوشم... عاشق صدای قشنگش ... عاشق موهای نازش ... عاشق اینکه قد کشیدنش رو می بینم و بزرگ شدنش رو تو این سه سال .... آرزومه ازش کم نزارم ... آرزومه براش بهترین مامان باشم ... اما هرگز از خودم راضی نمیشم ... همیشه ته وجودم یه چیزی بهم میگه که دارم کم میزارم براش ..... دائم دارم خودم رو آزار میدم ... از سرکار رفتنم تا مهد رفتنش تا غذا خوردنش تا تربیت کردنش تا بازی کردنش .... لحظه ای نیست که خودم رو سرزنش نکنم ...شما هم اینطوری هستید یا این فقط مختص مامان سمی ایلیاست؟!

 

پانوشت_ یکی به من بگه چرا من هروقت از ایلیا می نویسم چشمهام پر از اشک میشه و گلوم سنگین و بغضدار؟؟؟!!!


یکشنبه 88/4/7 ساعت 2:42 عصر
نویسنده :  سمیه

 

سلام به دوستان گلم ... چون عکس زیاده صحبت از خود ایلیا جون رو می ذارم برای پستهای بعدی...

 

این عکس مال تولدیه که دوستان من ایلیا رو سورپرایز کردند و براش تو خونه یکی از دوستان تولد گرفتن...دستشون درد نکنه ...

 

اینم سفره هفت سینه با عکس ایلیای نازنینم ...

 

اینم از کیک اصلی تولد ... به سفارش خود ایلیا خان با هزار دردسر شرک رو سفارش دادیم ... شاید خیلی قشنگ در نیومده باشه اما خوشحالیش دنیایی می ارزید...

 

قشنگ سه ساله‏ی من ...

 

اینم عکس کادوهاش ...

مامانبزرگ عزیزم حوله تنی

مامانی و بابایی و خاله سمانه و عمو میثم و دایی دی وی دی پلیر و تلویزیون سفری

عزیز و آقاجون و مامانجون و باباجون نقدی

مامان و بابا موتور و آقا گرگه

عمه نگار و عمو اکبر آقا خره

عمو مهرداد ماشین آتش نشان حباب ساز

عمه شبنم موتور مرد عنکبوتی

بقیه‏ی کادوها هم زحمت دوستان عزیزه ...

دست همگی درد نکنه

 

اینم از سیزده به در و پایان تعطیلات شیرین عید

 

پانوشت 1: دوستان نمی دونم وبلاگ ستاره طلایی به راحتی براتون باز میشه یانه ... لطفا بهم بگین تا اگه خیلی سخته از روی ناچاری لوگوی خوشگل کوچولوها رو بردارم ):

 


شنبه 88/2/12 ساعت 11:45 صبح
نویسنده :  سمیه

 

سلام ... الان خیلی دیره برای تبریک سال نو ... اما من با عذر خواهی فراوان سال نو رو تبریک می گم و با همه قلبم برای شما و کوچولوهای گلتون بهترین سال همراه با بهترین اتفاقات رو آرزو می کنم ...

براتون گفته بودم که پروسه جشن تولد 3 سالگی ایلیا جون امسال طولانی شد ... از 12 اسفند 87 تا 5 فروردین 88!!

شب تولدش و غافلگیر شدنش به خاطر دسته گل تقدیمی بابا مهدی

پیش به سوی سرزمین عجایب برای شاد شدن ایلیا در شب سالروز تولدش

 

 

روز تولدش و کیک تقدیمی باباجون به خاطر عشق شدید ایلیا به جناب خر!!!:

 

 

برگزاری جشن تولد در مهدکودک:

 

دختر خانوم زیبای سمت چپ آرتمیس جون هستند ... ایلیا و آرتمیس به شدت به هم علاقمند هستند!!! هر دو خوش سلیقه اند نه؟؟؟

 

و عکسها و پروژه تولد ایلیا ادامه دارد!!


یکشنبه 88/1/30 ساعت 10:50 صبح
<      1   2   3   4   5   >>   >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ
تولدت مبارک مهر ماهی مامان
ستاره ی کوچکم
[عناوین آرشیوشده]
فهرست
341577 :کل بازدیدها
44 :بازدید امروز
13 :بازدید دیروز
درباره خودم
ستاره های طلائی
سمیه
یه شب سرد زمستون یه شب پر از ستاره‏های پررنگ قایم شده زیر مه‏آلودی شبهای تهرون: خدا تن یکی از فرشته‏های کوچولوش پالتویی از نور پوشوند. بوسه‏ای از گونه صورتیش گرفت و ... یهو فوتش کرد پایین. و من ... مبهوت از این همه حس ناشناخته درون سینه تپنده‏ام نام این فرشته کوچولو رو گذاشتم ... ایلیا....* یه نیمه شب توی پاییز ... پر از مهر ... بازم عطر خدا توی لحظه هام پیچید ... بازم خدا یه فرشته واسم فرستاد ... یه فرشته ... متولد ماه مهر ... سینه ام یه بار دیگه تپشی خدایی گرفت و امیرعلی نامی قدم به دنیام گذاشت.* و آسمان دل من اینک پر است از ستاره های طلایی ... هدیه های آسمانی خداوند مهربانم*
حضور و غیاب
لوگوی خودم
ستاره های طلائی
لینک دوستان
امید زندگی سحر جون
ستایش ندا جون
پگاه جون و پارسا جون
زندگی و پر حرفیهای من
آرش وروجک
گلهای زیبای زندگی
یونا جون
دیبا و پرند جون
خانوم ناظم
نارگلی جونم
پرنیان بلاچه
خاطرات زهرا نازنازی
ثمانه و مهدیار گل
هیراد و آراد رنگ زندگی
ایلیای مامان میتی
حرم دلم (سنای نازم)
دردونه جون
ارشیا گلی
بولک و لولک
یه جای دنج
صحرا ، مثل هیچکس
پویان مامان
پریسا
دل‏آرام الهام جون
سارا ناناز
لیدا فرشته کوچولو
عشق است به آسمان پریدن
هانا جون مامان مهین
من و دخترم ریما
دلتنگی های بیتا
زینب دخمل ناز
ته تغاری حدیثه جون
پوریا و آریا
بهنیا جون
حامی و مانلی
دانیال بهار جون
ایلیای مامان سمیه
پرهام و پارمین
پردیس و شازده کوچولو
ایلیا و هانای هدیه جون
مهدیار مریم جون
خاطرات آلما جون
ایلیای مریم جون
نیکا جونم
نوید گل
پریا عشق لیلا جون
خاطرات راحله و عشقولیش
فاطمه گل بهار مریم جون
پارمیس تکه ای از بهشت
آندیای مژگان جون
مامانی وروجک
محمد حسین
ماجراهای شهراد جان
هیژا کوچولو
روستایی به نام قلبستان
یه دل خاکی با کلی پاکی
ایلیای مامان رویا
ریحانه زهرا جون
نازنین فاطمه جون
هستی جون
ایلیا جون
آرمان شازده کوچولو
دست نوشته های مریم
شرمینه شهرزاد جون
مانا و مانیا دخترای آسمون
نیکان جون
ایلیای مامان بیتا
مانی کوچولو و مامان
آرین کوچولو
آقا احسان
مزدا و پیشی
مامان کوچولو
دنی دردونه
دوقلوهای بیتا جون
کسری و بچه های خاله اش
فاطمه زهرا کوچولو
سمانه بانو
ستایش سمیه جون
پارسای ریحانه جون
مدار صفر درجه
ستاره ما
زهرای مامان ناهید
نورا کوچولو
معصومه سادات محدثه جون
رادین جون
سینا گل من
امیرمهدی مامان اکرم
آزاده
پوریای مامان عسل
ارمیا گل پسر
بنفشه
اشتراک
 
آرشیو
بهمن 85
اسفند 85
فروردین 86
اردیبهشت 86
خرداد 86
تیر86
مرداد 86
شهریور 86
مهر 86
آبان 86
آذر 86
دی86
بهمن 86
اسفند 86
فروردین 87
اردیبهشت 87
خرداد 87
تیر87
شهریور87
مهر 87
آبان87
آذر 87
دی87
بهمن 87
اسفند87
فروردین88
اردیبهشت88
تیر 88
شهریور88
آبان 88
مهر 89
ابان 89
اسفند 89
تیر 90
شهریور 90
بهمن 90
اسفند 90
مهر 91
آذر 91
اسفند 91
طراح قالب