Lilypie - Personal pictureLilypie Kids Birthday tickers Lilypie - Personal pictureLilypie First Birthday tickers
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ستاره های طلائی
نویسنده :  سمیه

تولدت مبارک خوشبوتر از عطر یاس

قشنگتر از برگ گل

1-

1:28 بامداد سه شنبه 13 اسفند 1387

سه سال پیش همین موقعها بود که چشمام رو هم افتاد ... دلبر شیرین زبونم دلم می خواد با همه وجودم ریه هام رو پر از هوای نفسهای گرمت بکنم ... دلم می خواد تا ابدی بی انتها لبهای به هم فشرده ام را رنگین از پوست لطیفت بکنم ...

دلم می خواد بو بکشم عطر تن و لبای تو ... دلم می خواد پر بکنم هر نفسم نوای تو

دلم می خواد بگم ... با همه قلبم ... که چقدر دوستت دارم .. دلم می خواد بی مهابا اشک بریزم ... خدایا چی شد که اینهمه در حق من لطف کردی ... مهربانا چی شد که نگاه مملو از از نور و عطوفتت رو بر سر من تابوندی و گذاشتی نعمت بزرگ مادر شدن رو حس کنم ... لمس کنم ... مهربانترین ... حالا که حتی دقیقه ها هم درست سه سال از اون روز خاص و از اون مهمترین لحظه زندگیم می گذره ... ازت با همه قلبم تمنا می کنم که کودکم را در پناه مهربانیهایت حفظ کنی ... ازت می خوام که لحظه ای نگاه مهربان و دستان نوازشگرت را از وجود نازنینش دریغ نکنی ...

پسرکم پسرک شیرین سه ساله ام... بزار دستهای ظریفت روتوی  دستهام بگیرم ... نگاه مهربونت رو مهمون چشمهام بکنم و با همه قلب سرشار از عشقم برات بگم ... برات بخونم ... که عاشقانه دوستت دارم ... اونقدر که هرگز توانایی گفتنش را ندارم ... دلم می خواست توانش را داشتم تا برایت بهترین مادر دنیا باشم ... می دونم که نتونستم  ... اما درست 3 سال و 9 ماهه که بی نهایت دوستت دارم و همه آرزویم خوشبختی؛ سلامتی و سعادتمندی توست ...

"آرزویم اینست.........
نرود اشک در چشم تو هرگز مگر از شوق زیاد........
نرود لبخند از عمق نگاهت هرگز.........
و به اندازه ی هر روز تو عاشق باشی........"

مامان سمیه عاشقت

2_

8 صبح سه شنبه 13 اسفند 87

ساعت از یک نیمه شب گذشته وقتی چشمهای مضطربم روی هم می افته  و به خوابی عمیق فرو میرم... بی خبر از آدمهایی که بالای سرم به سرعت تکاپو می کنند تا موجود شیرینی رو که با همه وجودش به وجودم پیوند خورده ازم جدا کنند ... هنوز خوابم وقتی این مرد کوچک اولین گریه زندگیش را سر می دهد ... هنوز خوابم  ... اما بیدار می شم  ... با سردردی عجیب و دردی شدید و به شدت گیج ...ساعتی بعد وجود نازنینی که 9 ماه درون بطنم غنوده بود اینک در آغوشم و در دستانم اولین روز ورود به این جهان هستی را فریاد می کند... آخ که چقدر کوچولویی نازنینم ... 2 کیلو و 400 گرم با 48 سانت قد ... چه موهای لخت و مشکیی چه چشمهای کشیده و ابروهای کمونی .. با اون بینی کوچک و زیبا و دستان ظریف و استخوانی ... صورتی معصوم ... معصومتر از همه دنیا ... صادقتر از تمامی آینه ها ...

چقدر دوست دارم اون لحظه ای رو که از روی یک تکه کاغذ فهمیدم در درونم بالیدن گرفته ای ... چقدر دوست دارم لحظه ای را که برای اولین بار صدای قلب تپنده ات را شنیدم ... چقدر لحظه ی را که به سلامت پاهای کوچکت را به این دنیا گذاشتی دوست دارم... صدای گریه های ضعیفت ... صدای اونه اونه گفتنت ... ترسیدنت وقتی از کوچکترین صدایی می پریدی و دستهات را بالای سرت تکون می دادی ... وقتی اولین غلت رو زدی؛ وقتی سینه خیز رفتی؛ وقتی چهار دست و پا رفتن را یاد گرفتی ... وقتی آهسته و محتاطانه اولین قدمهای زندگیت را برداشتی ... وقتی دویدی ... اولین کلمات را ادا کردی ...

 چقدر بگم دوستت دارم خوبه قشنگم ... چقدر تو قلبم خونه کرده باشی خوبه عزیزکم ...

 

 3_

 حالا سه سال از اونهمه خاطره گذشته و تو یه پسر خواستنی سه ساله هستی ... دیگه شدی 15 کیلو و قدت 98 شده ... کلی برای خودت صاحبنظر و مستقل شدی ... یعالمه حرفهای خوشگل می زنی ...

نمی دونم چرا حسم نسبت به سه سالگی ایلیا اینهمه متفاوته ... حسی که توی یک و دو سالگیش نداشتم ... واقعا حس می کنم بزرگ شده ... حس می کنم سه سالگی خیلی باید تو روند زندگیش سال مهم و حساسی باشه...

"کودکان سه ساله در مرحله شگفت آوری از رشد قرار دارند. آنان در حرکت های ابتدایی و اولیه، صحبت کردن و مراقبت از خود مهارت یافته اند و نسبت به خود و دستاوردهای شان احساس مثبتی دارند. آن ها مشتاق اند که دیگران را خوشحال کنند، کنجکاو هستند، خلق و خویی متعادل دارند و خوشبین هستند. کودک سه ساله دیدگاه های خوشایند و منحصر به فردی درمورد روابط، پدیده های طبیعی و اتفاق های روزانه ایجاد می کند. دیدن دنیا از دریچه ی چشم کودک سه ساله، سرگرم کننده ، شگفت و آموزنده است."

 

4_

خودمانی:

تولد امسال ایلیا خیلی خاصه ... توی چند مرحله برگزار میشه ... اولینش هم از دیروز بعد از ظهر بود که بابا مهدی با دسته ای گل نرگس زرد و سفید به خونه اومد... ایلیا منتظر بود که گل به من تحویل بشه اما با دیدن دست باباش که دسته گل رو به سمت اون گرفت اول شوکه و بعد کلی خوشحال شد... بعد هم من و بابا مهدی تصمیم گرفتیم برای خوشحال کردنش ببیریمش سرزمین عجایب ... رفتیم و واقعا شاد بود ... بعدش هم با شام تولد رفتیم خونه مامانی ... امشب هم می رویم خونه مامانجون ایلیا و قطعا اونجا هم یه نیمچه تولد خواهیم داشت... فردا صبح هم تولد ایلیا را خیلی مفصل توی مهد برگزار می کنیم ... و باز تولد اصلی میمونه برای 5 فروردین توی خونمون...

 

 پانوشت1_ ممنون بخاطر شرکتتون توی جشن تولد ایلیا ... دوباره زود پیشمون بیاین ... برای عکسهای تولد چندگانه ایلیا ...

پانوشت2_ جمعه ای که گذشت مهمون جشن تولد کیارش عزیز بودیم که مامان مریم گلش خیلی زحمت کشییده بود ... از همینجا هم تشکر می کنم و هم دوباره تولد 3 سالگی کیارش عزیزم رو تبریک می گم ... ضمن اینکه واقعا از دیدن دوستای خوبم و کوچولوهای نازنینشون خوشحال شدم ... مژگان جون و آندیای شیرین ... پیروزه خانومی و پرنیان گلم... ثمانه جون و مهدیار خان ... سارا جون و یکتای نازنین ...

 


سه شنبه 87/12/13 ساعت 9:19 صبح
نویسنده :  سمیه

2 سال پیش در چنین روزی تصمیمم برای آغاز نگاشتن ستاره طلایی عملی شد ... وقتی که ایلیای نازنینم نزدیک به 11 ماه داشت ... برگهای دفتر ستاره طلایی ام همچون وجود ستاره طلایی و رنگارنگ زندگیم _ ایلیای قشنگم _ رشد و بالیدن گرفت و برای من و در قلب من جاودانه شد و این جاودانگی از آنروست که خانه ستاره طلایی همسایه ها ی مهربان و شیرینی چون شما و دلبندان مثل گل شما دارد ...

دوست دارم تولد هرساله ی ستاره طلایی  بهانه ای باشد برای ابراز همه مهرم به شما ... دوستتان دارم و بابت همه محبتهایتان تا همیشه به اندازه آسمانی منقوش با همه ستاره های طلاییش سپاسگذارم...

 

واما ... ستاره ی طلایی توی خونمون ... ایلیای من ... پسرک شیرین زبون با حرفای نمکیش یعالمه دل می بره ... داغترینش مربوط میشه به دیشب آخر شب توی راه برگشت از خونه مامانجونش به خونه خودمون:

ایلیا- مامان چرا من شوهر ندارم؟؟؟ برام شوهر می گیری؟؟؟

مامان سمیه- عزیزم شما آقایی؛ پسری ... باید زن بگیری!

ایلیا- خیله خب... باشه ... پس برام زن می گیری؟؟؟

مامان- آره عزیزم... حتما

ایلیا- قول می دی؟؟!!

مامان- آره مامانجون...قول می دم ... حالا چه جور زنی دوست داری برات بگیرم؟

ایلیا- (بعد از مدتی مکث و تامل) یه زن پیر!

مامان – نه عزیزم ... شما باید یه زن جوون؛ خوشگل و باکمالات بگیری ...

ایلیا- (با اعتراض شدید) نه ... نمی خوام ... زن پیر می خوام!!!

مامان- خیلی خوب ... می گیرم برات!

 

یه وقت دیگه ... در محل منزل:

ایلیا- مامان چرا بابا تلویزیون رو خاموش کرد؟؟

مامان- هیچی نداشت عزیزم...

ایلیا- خب آخه من داشتم می بینیدم!!!

 

همون شب ... همونجا!!!:

ایلیا- مامان همه حیوونهام رو نگاه کن ... افتادند پائین (از روی میز)

مامان- عیب نداره مامان ... نجاتشون بده ...

ایلیا- خب آخه اینا سوزیدند ... بردارم دست منم می سوزه!!

 

و یعالمه صحبت دیگه که من تنبل چون نمی نویسم یادم می ره ...

چند روز پیش رفته بودم دنبال ایلیا توی مهد ... دوستاش هم با مربیش داشتند از پله ها می آمدند پائین ... بهناز جون دست یه دختر ناز و خواستنی رو گرفت و از دور به ایلیا گفت: ایلیا اینم دوستت آرتیمیس. خندیدم و گفتم دوستش داره؟؟ گفت خیلی... گفتم اون چی؟ گفت اونم خیلی ... دائم دارند همدیگه رو بوس می کنند!!!

اقلا خاصیتش اینه که فهمیدیم پسرمون خوش سلیقه است.

سه تا سی دی محبوب ایلیا الان پاندا – عصر یخبندان – و البته شرکه ... زیاد اینجا گفتم اما رسما حالم دیگه داره از خر و شرک به هم می خوره ... از در ودیوار خونه ما داره شرک و خر در همه سایزها و جنسها می ره بالا بازم آقا تا یکی می پرسه چی برات بخرم می گه شرک و آقا خره!!! دائم هم می گه من آقا خره هستم!!! عجب گرفتاری شدیم ها!

یه اخلاق بامزه ای هم که داره ... هر کارتونی که می بینه عروسک مربوط به همون رو می گیره دستش ... یه نگاه به کارتون می کنه و یه نگاه به عروسک ! مثلا کارتون عصر یخبندان رو که می بینه یه دستش ببر می گیره یه دستش کرگدن! کلا ایلیا هیچوقت عادت نداره عروسک از دستش بندازه ... دائم یه چیزی توی دستشه و داره باهاشون زندگی میکنه ... محبوبترینها هم که همون شرک و خر هستند!!! نصفه شب هم که از خواب بیدار میشه گریه می کنه که چرا توی دستش خالیه!

ایلیای من لب به میوه نمی زنه!! فقط سیب رو حاضره بخوره ... قبلا عاشق خیار هم بود که حالا دیگه به اون هم لب نمی زنه ... مرکبات که دیگه نگو ... اصلا! موز هم فقط اگر خیلی گرسنه باشه می خوره! آبمیوه که خودمون بگیریم رو اصلا نمی خوره ... فقط پاکتیش رو می خوره ... خدا رو سکر وعده صبحانه و ناهار و عصرونه  رو عالی می خوره ولی شام رو نه ...

دائم یه حالتی بین سرما خوردگی و آلرژی رو داره و این همیشه باعث نگرانی من میشه ...

سه شنبه گذشته ایلیا برای بار دوم رفت سلمونی (وقتهای دیگه خودمون موهاش رو کوتاه کردیم) من که نبودم با بابا مهدی و بابا جونش رفته بود اول هم کلی گریه کرده بوده اما آخر سر با روبوسی اومده بیرون!! خیلی ماه شده ... چهرش پسرونه شده ... الان امکانات ندارم ... حالا براتون عکس می ذارم.  

خلاصه که ایلیای کوچک و نازنین من که 5 روز دیگه 35 ماهش هم تموم میشه... خیلی شیرین و دوست داشتنی شده ... این رو از خیلی پدر مادرها شنیده بودم اما درک نمی کردم ولی واقعا هر لحظه و هر ثانیه از نگاه کردن بهش لذت می برم ... از رشد کردن و قد کشیدنش ... از بزرگ شدن صورت مثل ماهش ... دلم تنگه کوچولوئیهاش میشه ... اما بزرگ شدنش یه حس دیگه است...

ایشالا که خدا همه کوچولوهاتون رو براتون نگه داره و به هرکس که آرزوش رو داره فرزند عطا کنه ... این دعای همیشگی منه ...


سه شنبه 87/11/8 ساعت 10:38 صبح
نویسنده :  سمیه

سلام به همه مهربان یاران...

اول یه دنیا ممنون به خاطر تبریکاتتون در پست قبلی ... از همه تون از صمیم قلب تشکر می کنم که با ما و همراه مائید ...

در مورد مسابقه پرشین بلاگ هم توی انتخاب بهترین وبلاگ کودکان هم باید ازتون تشکر کنم ... آخرین باری که دیدم وبلاگ ایلیای من رتبه هجدهم رو داشت و این برای من خیلی ارزشمنده ...

و اما ...پسرک کوچک من کلی برای خودش مرد شده ... ایلیای 34 و نیمه‏ی من ... راستی جالبه  دقت کردین بچه ها اول که به دنیا میان حتی ساعت های گذشته از تولدشون هم مهمه؟ بعد هم روز به روز سنشون رو حساب می کنیم ... بعد ماه به ماه ... بعد هم سال به سال ... به سن خودمون که میرسه دیگه سالها هم اونقدر اهمیت نداره ... تا حالا حساب کردین چند ماهتونه؟ ... مثلا من خودم 3 روزه دیگه 335 ماهم میشه!!! فک کن !!!

می گفتم ... ایلیای من از اواخر مهر ماه تا اواخر دی ماه روزهای بدی رو گذروند ... به طور دائم مریض بود ... تا دلتون بخواد آنتی بیوتیک خورد و آمپول زد ... یه عالمه لاغر شد .. اخلاقش کلی به هم ریخت ...و همه اینها چون مصادف بود با شروع مهد رفتنش خیلی بدتر هم شد ...

حالا خدا رو شکر... گوش شیطون کر ... چند روزیه که خوبه ... آخرین مریضیی که گرفت وحشتناک بود . 5 روز کامل تب خیلی شدید داشت که با استامینوفن و بروفن و شیاف و پاشویه فقط میشد کمی تبش رو به زحمت کنترل کرد. خیلی غصه خوردم ... به خاطر مریضیش؛ بی اشتهائیش؛ عصبی شدنش؛ لاغر شدنش ...

یه مدتی انقدر اخلاقش بد شده بود که قصد کردم بیام اینجا و کلی غر بزنم؛ اما خدا رو شکر بعد از بهبودیش خیلی بهتر شده ... ایلیا متاسفانه کلید کرده بود روی ب ی ش ع و ر و دائم تکرار می کرد ... با یه روش ابداعی خلاقانه ظرف 2 روز از سرش انداختیم ... خیلی خوشم اومد.

یه مشکل عجیبی که ایلیا داره اینه که برخلاف بیشتر بچه های دیگه از جلب توجه بدش میاد ... مثلا خوشش نمیاد وارد یک جمعی که میشیم همه یه دفعه بهش توجه کنند و سلام کنند ...

غیر از من و باباش یا دلش برای کسی تنگ نمیشه و خیلی سخت مثلا بوس میده یا اگر دلش تنگ هم شده باشه؛ ناجور ابراز محبت می کنه ... یا مو می کشه یا محکم طرف رو می نوازه!!!

مشکل دیگه هم اینکه به نظرم داره ترسو میشه!! از اولش هم ایلیا خیلی محتاط بود (مثل بابا مهدیش) و خیلی کم پیش می آمد که کار خطرناکی انجام بده اما حالا بدتر هم شده و مثلا موقع سی دی دیدن هم دوست داره ما کنارش بنشینیم ... البته سی دی هایی با موجودات خشن ( مثل کارتون عصر یخبندان)...

از همه اینها گذشته دلم خیلی برای پسرکم می سوزه ... می دونم که گفتنش تکراریه... اما پسرک مجبوره توی این روزایی که آدم بزرگها به سختی از رختخواب دل می کنند ساعت6:30 صبح از خواب بلند بشه و از مامانش دل بکنه و با دل پر از غصه بره مهدکودک! ... تا ساعت 4 هم اونجا باشه و بعد که میایم خونه با یه مادر پدر خسته توی یه خونه کوچیک باید دور خودش بگرده ... درسته من یه عالمه کتاب می خونم و باباش هم یه ساعتی باهاش کشتی می گیره اما من طبق معمول توقعم از خودم بیشتره و فکر می کنم داریم براش کم می ذاریم ... کاش این عذاب وجدان لعنتی راحتم می گذاشت!!! مامانای مهربون بهم بگین برای بچه هاتون چکار می کنین که از خودتون راضی باشین؟؟

یه مسئله دیگه ای که در مورد ایلیا خیلی نگرانم کرده اینه که توی آزمایش ادرارش مقداری اگزالات کلسیم دیده شده ... با توجه به اینکه بابا مهدی هم متاسفانه دچار به سنگ کلیه میشه و در واقع مسئله موروثیش وجود داره من خیلی می ترسم ... چند روز پیش آزمایش خون هم داد ... بمیرم برای بچم یه عالمه گریه کرد ... به قول خودش که داشت واسه خاله سمانه تعریف می کرد: جیغ نزدم ... داد زدم!!!

خب ... بسه دیگه خیلی غر زدم ... زیاده عرضی نیست ... تا بعد ...


یکشنبه 87/10/29 ساعت 10:25 صبح
نویسنده :  سمیه

به نام او که تمام کائنات از اوست

اینبار اینجا و در مکانی که به پسرمان تعلق دارد می خواهم از تو و برای تو بنویسم ...

برای تو می نویسم که شانه های محکم و مردانه ات چون صخره ای امن پناهگاه همه خستگیهای من است ... برای تویی که دستانت را بی نهایت دوست دارم؛ چرا که آنچه از سر انگشتانت می تراود همه مهر است و محبت ...

برای تویی که چشمان مهربان و نگاه معصومانه ات  امید به آینده را تا همیشه در من زنده نگه می دارد ...

برای تویی که بیش از همه 6 سالی که زیر یک سقف با هم زیسته ایم دوستت می دارم و وابسته به حضور پررنگ و مهربانت هستم ...

تو که شک ندارم مهربانترین و عاشقترین همسر و پدر دنیا هستی ... تو که همیشه همراه منی ...

تویی که خواسته هایم را ارزش زیادی قائلی.... تو که عارت نیست اگر پا به پای من در خانه کار کنی ...

تویی که با همه خوبیهایت خاطره جشنی که پس از آن با تو پا به زیر یک سقف گذاشتم را برای همیشه مملو از خاطره ای شیرین و به یاد ماندنی کردی ...

تویی که به خاطر حضور گرمت در زندگیم تا همیشه خداوند مهربان را شاکرم ...

اینجا و در این صفحات زلال و مملو از معصومیت کودکم برایت نوشتم تا به حقیقت کلامم ایمان پیدا کنی و کودکم هرزمان که این خطوط را خواند بداند که پدر و مادرش بی نهایت هم را دوست دارند و او را که ثمره عشقی عمیق و آسمانی است از ته قلب می خواهند ...

همسر عزیزم ... مهدی خوبم

قدم گذاشتن به هفتمین سال از روزهای زندگی مشترکمان (ششمین سالگرد ازدواجمان) را با همه محبتم تبریک می گویم  و تا همیشه ... دوستت دارم ...

 

*اگه دوست داشتین کامنت مهدی رو هم بخونین*


شنبه 87/10/7 ساعت 12:49 عصر
نویسنده :  سمیه

سلام ...

مامان سمی یه ایلیای 2 سال و 9 ماه و 7 روزه باهاتون صحبت می کنه ...

از عروسکم هر چی بگم کم گفتم ... پسرکم به قول بابا مهدی توی سفر زیارتی خوش روزیه! 4 ماهش بود که با ما اومد به مدینه و مکه ... 10 ماهش بود که رفتیم مشهد و حالا هم توی 2 سال و 9 ماهگی بازم با ما اومد مشهد ...پسرک خوش سفرم توی حرم امام رضا دچار آرامش خاصی میشد و خیلی خوب و آقا بود ... اول که وارد صحن میشدیم دست روی سینه دولا می شد و سلام میداد ... اونجا هم رو به _به قول خودش_  خونه امام رضا می گفت که هرچی مامان و بابام می خوان بهشون بده!!

 ایلیای من کلی شعر بلده ... آقا پلیسه - چشم چشم دو ابرو - یه توپ دارم قلقلیه - عروسکم سرما خورد - فصل پائیزه.

ایلیای من فوق العاده مهربونه ... هیچکس رو به اندازه من و باباش نمی بوسه ... اگه بوسش کنیم صد در صد باید جواب بوسمون رو بده ... اگه بگم دوستت دارم  میگه منم دوستت دارم ... اگه بگم دلم تنگت بود میگه دل منم تنگ شده بود ... اگه بگم قربونت برم میگه خدا نکنه ... میگه مامان من فقط نی نی تو هستم!! ... کسی حق نداره من رو ببوسه یا ضربه ای بهم وارد کنه !!! ...

توی راه برگشت از مشهد و توی قطار موقع خواب یعالمه دست و صورتم رو بوسید بعد خوابید ... دیگه خودتون تصور کنید که ته دل من چقدر غنج رفت ...

کلمات رو خیلی با نمک ادا می کنه مثلا:

چسکوندم: چسپوندم

راسین: دوستش راستین

ساگی: دوستش ساقی

موده: دوستش مژده

و خیلی حرفای دیگه ...

وای یه دنیا دلم براش تنگ شد درموردش نوشتم):

خب منتظر عکسها هم می مونید دیگه ایشالا

راستی از همه دوستان گلی که تا حالا به وبلاگ ایلیای من رای دادند یه دنیا ممنون ... مرسی که دوستمون دارین ... ما هم دوستتون داریم :

انتخاب برترین وبلاگهای کودکانه


چهارشنبه 87/9/20 ساعت 1:21 عصر
<      1   2   3   4   5   >>   >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ
تولدت مبارک مهر ماهی مامان
ستاره ی کوچکم
[عناوین آرشیوشده]
فهرست
341578 :کل بازدیدها
45 :بازدید امروز
13 :بازدید دیروز
درباره خودم
ستاره های طلائی
سمیه
یه شب سرد زمستون یه شب پر از ستاره‏های پررنگ قایم شده زیر مه‏آلودی شبهای تهرون: خدا تن یکی از فرشته‏های کوچولوش پالتویی از نور پوشوند. بوسه‏ای از گونه صورتیش گرفت و ... یهو فوتش کرد پایین. و من ... مبهوت از این همه حس ناشناخته درون سینه تپنده‏ام نام این فرشته کوچولو رو گذاشتم ... ایلیا....* یه نیمه شب توی پاییز ... پر از مهر ... بازم عطر خدا توی لحظه هام پیچید ... بازم خدا یه فرشته واسم فرستاد ... یه فرشته ... متولد ماه مهر ... سینه ام یه بار دیگه تپشی خدایی گرفت و امیرعلی نامی قدم به دنیام گذاشت.* و آسمان دل من اینک پر است از ستاره های طلایی ... هدیه های آسمانی خداوند مهربانم*
حضور و غیاب
لوگوی خودم
ستاره های طلائی
لینک دوستان
امید زندگی سحر جون
ستایش ندا جون
پگاه جون و پارسا جون
زندگی و پر حرفیهای من
آرش وروجک
گلهای زیبای زندگی
یونا جون
دیبا و پرند جون
خانوم ناظم
نارگلی جونم
پرنیان بلاچه
خاطرات زهرا نازنازی
ثمانه و مهدیار گل
هیراد و آراد رنگ زندگی
ایلیای مامان میتی
حرم دلم (سنای نازم)
دردونه جون
ارشیا گلی
بولک و لولک
یه جای دنج
صحرا ، مثل هیچکس
پویان مامان
پریسا
دل‏آرام الهام جون
سارا ناناز
لیدا فرشته کوچولو
عشق است به آسمان پریدن
هانا جون مامان مهین
من و دخترم ریما
دلتنگی های بیتا
زینب دخمل ناز
ته تغاری حدیثه جون
پوریا و آریا
بهنیا جون
حامی و مانلی
دانیال بهار جون
ایلیای مامان سمیه
پرهام و پارمین
پردیس و شازده کوچولو
ایلیا و هانای هدیه جون
مهدیار مریم جون
خاطرات آلما جون
ایلیای مریم جون
نیکا جونم
نوید گل
پریا عشق لیلا جون
خاطرات راحله و عشقولیش
فاطمه گل بهار مریم جون
پارمیس تکه ای از بهشت
آندیای مژگان جون
مامانی وروجک
محمد حسین
ماجراهای شهراد جان
هیژا کوچولو
روستایی به نام قلبستان
یه دل خاکی با کلی پاکی
ایلیای مامان رویا
ریحانه زهرا جون
نازنین فاطمه جون
هستی جون
ایلیا جون
آرمان شازده کوچولو
دست نوشته های مریم
شرمینه شهرزاد جون
مانا و مانیا دخترای آسمون
نیکان جون
ایلیای مامان بیتا
مانی کوچولو و مامان
آرین کوچولو
آقا احسان
مزدا و پیشی
مامان کوچولو
دنی دردونه
دوقلوهای بیتا جون
کسری و بچه های خاله اش
فاطمه زهرا کوچولو
سمانه بانو
ستایش سمیه جون
پارسای ریحانه جون
مدار صفر درجه
ستاره ما
زهرای مامان ناهید
نورا کوچولو
معصومه سادات محدثه جون
رادین جون
سینا گل من
امیرمهدی مامان اکرم
آزاده
پوریای مامان عسل
ارمیا گل پسر
بنفشه
اشتراک
 
آرشیو
بهمن 85
اسفند 85
فروردین 86
اردیبهشت 86
خرداد 86
تیر86
مرداد 86
شهریور 86
مهر 86
آبان 86
آذر 86
دی86
بهمن 86
اسفند 86
فروردین 87
اردیبهشت 87
خرداد 87
تیر87
شهریور87
مهر 87
آبان87
آذر 87
دی87
بهمن 87
اسفند87
فروردین88
اردیبهشت88
تیر 88
شهریور88
آبان 88
مهر 89
ابان 89
اسفند 89
تیر 90
شهریور 90
بهمن 90
اسفند 90
مهر 91
آذر 91
اسفند 91
طراح قالب