Lilypie - Personal pictureLilypie Kids Birthday tickers Lilypie - Personal pictureLilypie First Birthday tickers
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ستاره های طلائی
نویسنده :  سمیه

 

سلامی چو بوی خوش آشنایی                         بدان مردم دیده روشنایی

                                  مژده ای دل که  دگرباره بهار آمده است          

 خوش  خرامیده  و با حسن  و  وقار آمده است
  به  تو ای  باد  صبا  می دهمت  پیغامی          

  این پیامی است که از دوست به یار آمده است
    شاد باشید در این عید و در این سال جدید         

آرزویی است  که از دوست  به یار آمده است

 خب ... بهار هم داره میاد ... مثل همیشه شلوغ و پر سروصدا...

ایلیای 2 ساله من سومین بهار را هم خواهد دید... این سومین بهاریه که من مامان سمیه هستم... مامان یک ایلیای شلوغ و همیشه پر تحرک... ایلیای شیرین زبونی که هر لحظه با حرف زدنهاش، با مهربونیهاش، با شیطنتهای شیرین و خواستنیش دل منو می بره... دوستش دارم ... چقدر؟؟؟!!!... خودم هم نمی دونم...

ایلیا دیگه روزها شیر نمی خوره (درست از 4 بهمن 86) البته زیاد سراغش رو می گیره خصوصا که شبها هنوز توی خواب می خورد... الان هم سه شبه که شبها هم بهش شیر نمی دم(24 اسفند)، می خواستم توی عید اینکار رو بکنم که دلم براش سوخت، گفتم بزار تا عید عادت کرده باشه و اذیت نشه... نمی دونید دلم چقدر تنگه نگاه شیرین وقت شیر خوردنشه... تنگه خنده کجکیه روی لبای مشغولش... چاره ای نیست... بچه هامون بزرگ و بزرگتر میشن و روز به روز از ما دورتر... فقط از خدا می خوام روزی نیاد که من خودم بین خودم و فرزندم فاصله بندازم ...

ایلیا خیلی صحبت می کنه... یه لهجه خاص و بامزه ای هم داره که کلمات رو می کشه! دائم هم سوالهای فلسفی می کنه:

مامان من کیم؟؟    مامان تو کی بودی؟؟؟   آخه من دارم چیکار می کنم؟؟؟؟  

دائم هم باید براش توضیح بدم که مشغول انجام چه کاری هستم!!!:

مامان چیکار داری می کنی؟؟؟

متاسفانه چند تا کلمه بد هم بلد شده که چند روز یه بار ازشون استفاده می کنه... ناراحت میشم، اما چاره ای نیست... وقتی می ری سر کار و از صبح تا عصر از بچه ات دوری باید قید یه بچه کاملا مودب رو هم بزنی... یچه ای که از برگ گل هم پاکتره و ما بزرگترها همه بدیهای عالم رو یادشون می دیم...

ایلیا تو همه کارهاش جلوتر از سنش بود .. نشستن، راه افتادن، حرف زدن، دندون درآوردن و ... اما به نظرم توی از پوشک گرفتن استعداد چندانی نداره... البته منم تنبلی کردم و هرگز تمرینی باهاش نکردم... حالا هم اصرار نمی کنم، تا بحران از شیر گرفتن رو پشت سر بگذاره ... فقط امیدوارم که دیر نشه... خصوصا که از اردیبهشت یا خرداد هم می خوام بزارمش مهدکودک.

ایلیاهمچنان شرک و آقا خره به دست به همه کارهاش می رسه ... دلم می سوزه که دست درد بگیره اما وقتی می بینم دل خوشی کوچولوی 2 ساله من همینهاست دیگه دلم نمیاد مخالفتی بکنم...

عاشق کارتونهای تاماجیی(تام و جری)، سی دی سیا(سیاساکتی)، شیک(شرک)، هاپو(الیور و دوستان)، لاباپشت(لاک پشت توی آنسوی پرچین) و ... است. و من نگرانم که اینهمه تلویزیون نگاه می کنه...اما متاسفانه توی این چهاردیواریهای تنگ و کوچک و وقتهای کم پدر مادرهای کارمند، بچه ها کارهای دیگه ای هم می تونن انجام بدن؟؟!!

غذا هم خدا رو شکر خوب می خوره و همچنان عاشق پفیلا و پاستیل و چوب شور و لپ لپه. ولی بازهم علاقه چندانی به میوه نداره به جز خیار و گوجه و سیب. آبمیوه های پاکتی رو هم که به خاطر با نی خوردنش خیلی دوست داره.

شدیدا دنبال استقلالشه... حتما خودش باید با قاشق غذا بخوره یا لیوان آب رو دست بگیره و آب بخوره.

هر روز صبح کله سحر بیداره و ما رو هم بیدار می کنه و اگر از تخت بیرون نیایم با لگد میوفته به جونمون!!! فکر نمی کنم به این ترتیب توی عید هم خبری از استراحت باشه!

شبا هم خدا رو شکر یه خورده داره راحتتر می خوابه و بیشتر میل داره خودش بخوابه تا اینکه ما بزاریمش روی پا... البته ساعت 12 شب به بعد تازه قصد خواب می کنه... من نمی دونم این بچه چرا انقدر کم خوابه؟؟!! البته می دونم چون به خودم رفته!

خلاصه که دوستش می دارم یه دنیا...

خب دوستان خوب و مهربونم... از صمیم قلبم از خدا می خوام که سال خوبی رو پیش رو داشته باشین... خودتون و خانواده های مهربونتون تا همیشه سالم و سرحال باشین و یه عالمه اتفاقهای خوب خوب براتون بیفته... تا بعد

 


دوشنبه 86/12/27 ساعت 11:49 صبح
نویسنده :  سمیه

 

هدیه بهار خوب و نازنینم

 

چقدر زود می گذرد...انگار همین دیروز بود... جمعه بود... همون روز خاصی که همه برای هم smsمی زدند که امروز 12/12 (1384 شمسی) 3/3(2006 میلادی) و 2/2(1427 قمری)... از صبح که بیدار شدم در هاله ای از دردی شیرین فرو رفتم... هنوز یک هفته تا تاریخی که دکترم برام تعیین کرده بود باقی مانده بود... من اما ...درد داشتم. تا شب با دکترم در تماس بودم... مهدی هم که دوربین به دست از احوالات من فیلم می گرفت! همه بهم سر زدند ... آخر شب دیگه دکترم گفت برم بیمارستان... آخه دائم دست دست میکرد... خب هم جمعه بود هم آخر شب... در حالی خانه را ترک کردیم که مطمئن نبودیم که قراره پسرم دنیا بیاد یا نه... ساعت از 12 گذشته بود و وارد سیزدهمین روز از ماه زیبای اسفند شده بودیم... توی سکوت نیمه شب بیمارستان آسیا خبر شیرین تولد فرزندم قلب هیجانزده و نگرانم را گرم کرد.. مقدمات کار انجام شد و با بدرقه همراهانم به اتاقی که قرار بود اولین گریه کودکم در آن شنیده شود هدایت شدم... و بعد بیهوش شدم... و بعد به هوش آمدم ... و بعد اولین بار در تاریکی نیمه شب صورت مثل ماه پسرکم را دیدم...

ایلیای شیرین من که درست روز تولد امام محمد باقر به من هدیه شد و او را به مناسبت این روز فرخنده " محمد ایلیا" نام نهادیم...

 خدای مهربون همه آسمانها و زمین... خدای مهربونی که از روح آسمانیت در من دمیدی و به من سعادت مادر بودن عطا کردی... چطور می توانم تو را بابت این لطف عظیمت شکر گویم ... چطور می توانم به تو بگویم که تا چه اندازه دوستت دارم و چقدر ستایشت می کنم... تو که  2 سال تمام است که ایلیای  مرا در پناه  لطف و مهربانیت حفظ کرده ای...

 

و ... ایلیای من ... ایلیای قشنگ و نازنین من... تولدت مبارک مامانی ... تولدت مبارک نازنین مهربونم... ایشالا که صد سال دیگه در پناه خداوند سالم و سر حال زنده باشی... ایشالا که هرگز غم تو دل کوچیکت لونه نکنه... می دونی مامان چقدر دوستت داره شیرین زبون قشنگم؟؟ به اندازه همه آسمونها... به اندازه تمامی دریاها...

من عاشق امروزم... 13 اسفند... چون تو توی این روز مال من شدی ... ایشالا که بتونم مامان خوبی برات باشم عزیزم... ایشالا که لایق این باشم که تو هم تا همیشه مثل امروز دوستم داشته باشی... تولدت مبارک  خوشبوترین گل همه عمرم...

تولد... تولد... تولدت مبارک

 

 

ممنونم از همه دوستان خوب و مهربونی که به جشن تولد ایلیای من قدم رنجه کردند... بفرمائین کیک تولد

 

 

ای بابا چه همه کادری تولد ... دل پسر ما که غش رفت

 

 

 

 
 
وای چه کادوهای خوشگلی... شرمنده کردن همگی
 
 

 مامان و بابا: عروسک تپلوها-لباس-کامیون وراننده(تولو)

مامانی و بابایی و دایی و خاله عمومیثم: ماشین سمند

مامانبزرگ و بابابزرگ: چادر مسافرتی

مامانجون و باباجون: لباس

عمو مهرداد: لباس

عمه نگار: تفنگ

عمه شبنم: عروسک ببعی

عزیز و آقاجون: کفش

 

خب دوستای خوب و مهربونم... خیلی مرسی که به جشن تولد ایلیای من تشریف آوردین... ایشالا جبران می کنیم.. خیلی خیلی دوستتون دارم...

 

 

 


دوشنبه 86/12/13 ساعت 9:58 صبح
نویسنده :  سمیه

 

 

 
سلام به روی ماهتون
اول از همه بابت لطف و مهربونیتون توی پست قبلی از همگیتون متشکرم
دوم از همه بابت این همه تاخیر متاسفم
سوم از همه ... هفته گذشته تولد خودم بود (دوم اسفند)... حالا بگین چند ساله شدم؟؟؟ 27!!! هنوزم باورم نشده... حسم هنوز همون حس 19 سالگیمه... نه انگار که ازدواج کردم... نه انگار که مامان شدم... 19 سالم که بود چه تصوری از دنیای بعد از 20 داشتم!!! از یک همسر!!! از یک مادر
فکر می کردم یه خانوم 27 ساله چقدر بزرگه و چقدر خانوم!!! الان اما... هنوز احساسم به همون تازگی و دست نخوردگیه... جز طراوت یک احساس پاک ... یک احساس لطیف ... درست مثل شکفتن یک گل ناز...حس ناب مادری ... حس شیرین و سیری ناپذیر بوسه از گونه یک کودک دلربا... حس ملس در آغوش کشیدن نازنینی که تو را از همه دنیا بیشتر دوست دارد... کی سنم را و مادر بودنم را باور خواهم کرد... هرگز نمی دانم
 مهدی عزیزم که برخلاف همیشه که عادت به سورپرایز کردن من نداره امسال یکروز زودتر با یک ساعت مارک سواچ فوق العاده قشنگ سورپرایزم کرد؛ با اینحال امسال روز تولدم رو زیاد دوست نداشتم... دلیل اصلیش بماند برای خودم...  جالب اینکه درست روز تولدم کیف پول صورتی خوشگلم رو با کلی مدارک توش گم کردم...
خب ... حالا فکر کنم دیگه دلتون واسم سوخت که منو بابت تاخیر یک ماهه ام ببخشید
 
اما... چهارم از همه... ایلیای نازم که 5 روز دیگه میشه یه آقا پسر 2 ساله
 
 
پسر نازنینم رو طی مراسمی توی امامزاده صالح در روز 4 بهمن از شیر روزانه گرفتم... دیگه انقدر منو می شناسید که بدونید خودم چقدر غصه خوردم... احساس می کردم یه دنیا ازش دور شدم... هنوز بعد از گذشت یک ماه ازم سراغ می گیره اما خودش رو دلداری میده که : بوووه اخی شده؛ من دیگه مرد شدم؛ دیگه بزرگ شدم... بوووه نمی خورم
دلم براش کباب میشه اما چاره ای ندارم... هنوز شبا بهش شیر می دم ... تا کی همت کنم و کلا از شیر بگیرمش
در رابطه با از پوشک گیری هم درست عین یه مامان تنبل هیچ کاری انجام ندادم
 

 
ایلیای نازم خیلی شیرین زبونه... گاهی ما همینطور دهانمون از حرفایی که می زنه باز می مونه که اصلا این حرفا رو از کجا درآورده!! همچنان مهربون و با احساسه دائم میاد بغلم و بوسم می کنه بعد می گه: آخی چه چبسید!!! صبح که از خواب پا میشه اگه باباش نباشه صد بار سراغ میگیره... به من میگه دوستت دارم سمی!!! و یکعالمه شیرین زبونی و محبت دیگه که سر فرصت براتون می گم
دوشنبه دیگه جشن تولدشه... حتما تشریف بیارین
 
اینم از دستپخت عمو میثم

چهارشنبه 86/12/8 ساعت 12:34 عصر
نویسنده :  سمیه

 

سلام به دوستان گلم

امروز تولد ستاره طلاییه ... یکسال از اولین روزی که اومدم تا یکعالمه دوست خوب و مهربون پیدا کنم می گذره... از روزی که اومدم تا با دوستام شریک بشم‍، توی غمهاشون... توی شادیهاشون... توی بزرگ شدن بچه هاشون... با همه کوچولوها به دنیا اومدم... باهاشون چهاردست و پا رفتم... راه افتادم ... حرف زدم... مهدکودک رفتم... یه جورایی باهاتون زندگی کردم ... اشک ریختم... خندیدم ... و گذاشتم که شما هم با ایلیای من راه بیفتین و قدم به قدم باهاش بیاین... و باهام اومدین انگار که ایلیای 11 ماهه رو باهم به 23 ماهگی رسوندیم... همتون رو دوست دارم... دلم می خواست اسم تک تکتون رو ببرم... اما ترجیح میدم که نام نامی همه شما دوستان عزیزم گوشه قلب و ذهنم به یادگار بمونه...

با اینکه فرصت چندانی برای تند تند آپ کردن ندارم اما امروز باید میومدم تا به پاس سالگرد وبلاگ پسرکم از همگی شما تشکر کنم و بهتون بگم که دونه دونه تون رو دوست دارم...

 

از ایلیا همینقدر خلاصه بگم که روز جمعه ای که گذشت به هر سختیی که بود از شیر روزانه گرفتمش و برای جایزه هم بردیمش سرزمین عجایب که خیلی بهش خوش گذشت... گزارش مبسوط بمونه برای پست آینده...

 

اما چند وقت پیش از طرف مامان کیارش نازم به یک بازی دعوت شدم که ضمن عذرخواهی از دوست خوبم بابت تاخیرم بی مناسبت نیست که امروز این بازی رو انجام بدم:

لطفا حتما حتما جواب بدین

 

نظر شما درباره شخصیت نویسنده وبلاگ چیه؟! 

برای جواب دادن باید به موارد زیر هم توجه کنید: 

1- جواب شما تنها به استناد به نوشته های نویسنده در وبلاگ شخصی اش باشد. 

2- اگر شناخت قبلی ( تلفنی، قرار وبلاگی، SMS و ... ) نسبت به نویسنده دارید بدون توجه به این شناخت قبلی جواب بدهید! 

3- جواب شما از روی کامنت هایی که نویسنده در وبلاگ های دیگر می گذارد نباشد!

 

خصوصی یا عمومی بودن کامنت رو هم خودتون تعیین کنید...

منم هرکسی را که دوست داره این بازی رو انجام بده دعوت میکنم برای انجام این بازی...

 


دوشنبه 86/11/8 ساعت 12:21 عصر
نویسنده :  سمیه

*این حسین کیست که عالم همه دیوانه اوست* 

 
قربونت برم که محرمی سیاه پوش شدی عسلم
 
 
ابالفضل نگهدارت باشه قشنگم
 
 
فرشته آسمونی که خدای مهربون تو رو توی دامنم گذاشت... دوستت دارم قدر همه کهکشانها... ایشالا که تا همیشه‏ی عالم امام حسین یار و یاورت باشه
 
 

دوشنبه 86/11/1 ساعت 10:30 صبح
<   <<   6   7   8   9   10   >>   >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ
تولدت مبارک مهر ماهی مامان
ستاره ی کوچکم
[عناوین آرشیوشده]
فهرست
341584 :کل بازدیدها
51 :بازدید امروز
13 :بازدید دیروز
درباره خودم
ستاره های طلائی
سمیه
یه شب سرد زمستون یه شب پر از ستاره‏های پررنگ قایم شده زیر مه‏آلودی شبهای تهرون: خدا تن یکی از فرشته‏های کوچولوش پالتویی از نور پوشوند. بوسه‏ای از گونه صورتیش گرفت و ... یهو فوتش کرد پایین. و من ... مبهوت از این همه حس ناشناخته درون سینه تپنده‏ام نام این فرشته کوچولو رو گذاشتم ... ایلیا....* یه نیمه شب توی پاییز ... پر از مهر ... بازم عطر خدا توی لحظه هام پیچید ... بازم خدا یه فرشته واسم فرستاد ... یه فرشته ... متولد ماه مهر ... سینه ام یه بار دیگه تپشی خدایی گرفت و امیرعلی نامی قدم به دنیام گذاشت.* و آسمان دل من اینک پر است از ستاره های طلایی ... هدیه های آسمانی خداوند مهربانم*
حضور و غیاب
لوگوی خودم
ستاره های طلائی
لینک دوستان
امید زندگی سحر جون
ستایش ندا جون
پگاه جون و پارسا جون
زندگی و پر حرفیهای من
آرش وروجک
گلهای زیبای زندگی
یونا جون
دیبا و پرند جون
خانوم ناظم
نارگلی جونم
پرنیان بلاچه
خاطرات زهرا نازنازی
ثمانه و مهدیار گل
هیراد و آراد رنگ زندگی
ایلیای مامان میتی
حرم دلم (سنای نازم)
دردونه جون
ارشیا گلی
بولک و لولک
یه جای دنج
صحرا ، مثل هیچکس
پویان مامان
پریسا
دل‏آرام الهام جون
سارا ناناز
لیدا فرشته کوچولو
عشق است به آسمان پریدن
هانا جون مامان مهین
من و دخترم ریما
دلتنگی های بیتا
زینب دخمل ناز
ته تغاری حدیثه جون
پوریا و آریا
بهنیا جون
حامی و مانلی
دانیال بهار جون
ایلیای مامان سمیه
پرهام و پارمین
پردیس و شازده کوچولو
ایلیا و هانای هدیه جون
مهدیار مریم جون
خاطرات آلما جون
ایلیای مریم جون
نیکا جونم
نوید گل
پریا عشق لیلا جون
خاطرات راحله و عشقولیش
فاطمه گل بهار مریم جون
پارمیس تکه ای از بهشت
آندیای مژگان جون
مامانی وروجک
محمد حسین
ماجراهای شهراد جان
هیژا کوچولو
روستایی به نام قلبستان
یه دل خاکی با کلی پاکی
ایلیای مامان رویا
ریحانه زهرا جون
نازنین فاطمه جون
هستی جون
ایلیا جون
آرمان شازده کوچولو
دست نوشته های مریم
شرمینه شهرزاد جون
مانا و مانیا دخترای آسمون
نیکان جون
ایلیای مامان بیتا
مانی کوچولو و مامان
آرین کوچولو
آقا احسان
مزدا و پیشی
مامان کوچولو
دنی دردونه
دوقلوهای بیتا جون
کسری و بچه های خاله اش
فاطمه زهرا کوچولو
سمانه بانو
ستایش سمیه جون
پارسای ریحانه جون
مدار صفر درجه
ستاره ما
زهرای مامان ناهید
نورا کوچولو
معصومه سادات محدثه جون
رادین جون
سینا گل من
امیرمهدی مامان اکرم
آزاده
پوریای مامان عسل
ارمیا گل پسر
بنفشه
اشتراک
 
آرشیو
بهمن 85
اسفند 85
فروردین 86
اردیبهشت 86
خرداد 86
تیر86
مرداد 86
شهریور 86
مهر 86
آبان 86
آذر 86
دی86
بهمن 86
اسفند 86
فروردین 87
اردیبهشت 87
خرداد 87
تیر87
شهریور87
مهر 87
آبان87
آذر 87
دی87
بهمن 87
اسفند87
فروردین88
اردیبهشت88
تیر 88
شهریور88
آبان 88
مهر 89
ابان 89
اسفند 89
تیر 90
شهریور 90
بهمن 90
اسفند 90
مهر 91
آذر 91
اسفند 91
طراح قالب